عارف که باشد؟
مرد نانوایی بود که آرزوی دیدن شیخ ابوبکر شِبلی قدس سره العزیز را داشت .
روزی مرد ژنده پوشی به در نانوایی آمد و قرص نانی برداشت و گفت که پولی ندارد. نانوا ، نان را از او گرفت و او را بیرون کرد.
شخصی به او گفت:
مگر نمیدانی که او شِبلی بود؟!
آن مرد بسیار ناراحت شد و به دنبال شِبلی قدس سره العزیز رفته ؛ و از او معذرت خواهی کرد ؛ و او را برای شام دعوت نمود ؛ و بسیار تهیه و تدارک دید ؛ و مهمانان زیادی را به افتخار شِبلی قدس سره دعوت کرد.
بعد از صرف شام، یکی از شِبلی قدس سره پرسید که بدترین بنده خدا کیست؟
شِبلی قدس سره گفت: همین صاحب خانه.
مهمان ها بسیار تعجب کردند و دلیل را جویا شدند.
شِبلی قدس سره گفت:
در راه شِبلی صدها سکه خرج میکند اما در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ میکند.و گفتند:عارف که باشد؟
عارف هر ساعت خاشع تر بود، زیرا که هر ساعتی نزدیکتر بود...
و گفت : دوستی با کسی کن که به تغیّر تو متغیر نگردد...
و گفت : هیچ طبیب ندیدم جاهل تر از آن که مستان را در وقت مستی معالجت کند.
«تذکرة الاولیاء عطار»
عالی بود